صادانه

مثل تیکه های خامه ی یخ زده وسط بستنی اسکوپی :)

صادانه

مثل تیکه های خامه ی یخ زده وسط بستنی اسکوپی :)

فکر می کنی برای انجام دادن چه کاری متولد شدی ؟

 

بعدش بهم بگو چطور به این نتیجه رسیدی.

 

سلام :)

۰ نظر ۲۷ دی ۹۹ ، ۱۰:۵۲
صاد

وقتی خبر رو شنیدم تازه صبح شده بود. هوای شیراز برفی و سرد. سوز بدی میومد. شهر قشنگ بود اما هیچ منظره ای به چشمم نیومد.. رفتم تو اتاق لباسمو عوض کردم. هشتگ خطای انسانی و انتقام و آمریکا و اتوبوس جاده ی.. چراغ رو خاموش کردم و خیره به سقف تا شب و شیفت بعد..

به مصیبت دچاریم. مصیبتی که دل همه رو گرفتار خودش کرده. این وری و اونوری دوست و آشنا چه اون که موشک خورد چه اون که دکمه رو اون لحظه بین هول و هراس حمله به پایگاه نظامی و بحبوحه ی جنگ زد. دل همه خونه. اما بیشترین ضربه به اعتماد ما خورد. چرا گفتن نقص فنی؟ چرا به ما که این همه سال با همه ی مشکلات کنار کشور بودیم رو راست نبودن؟ کی از ما رو راست تر و همراه تر بود که رو بازی نکردن؟ یکی نوشته بود اگه این پرواز بین دو نقطه ی داخلی بود بامصلحت اندیشی رفتار میکردن یا صداقت؟ 

صدایی تو ذهنم با قاطعیت میگه، نمیخوام، ولی میگه بدون شک مصلحت اندیشی!و  نمی ذاشتن پیروزی ناشی از حمله به پایگاه آمریکایی تحت الشعاع این خطا قرار بگیره...

نه حاج قاسم دیگه برمیگرده نه بچه ها شریف و بقیه مسافرای هواپیما که هر کودومشون تو یه قلب عزیزترین بودن... ولی این حق ماست که داغدار شفافیت باشیم و خواهانش. کاش زودتر مرهم این دردها بیاد. همین

 

۱ نظر ۲۲ دی ۹۸ ، ۰۹:۲۹
صاد

تو مثل پدر مثل برادر...

ما یتیمانی پدر از دست داده‌...

برادر از دست داده...

 

 

۱ نظر ۱۴ دی ۹۸ ، ۱۲:۲۲
صاد

لحظه ای سی و پنج سال، لحظه ای پنجاه و پنج سال و مواقعی که بیشتر می فهمد می گوید که هشتاد و هفت سال دارد. پیرمرد افغانستانی چوپان روزگاران دور و بیمار فعلی بخش ماست با لخته ای اندازه ی پرتقال توی سرش. دو زن دارد. مروارید خانم و ثریا خانم. از ظهر سطح هوشیاریش پایینه و جوابمون رو نمیده. فقط هر از گاهی به هوش میاد. داد میزنه چرا منو بسته اید؟ من دیوانه نیستم.. و از هوش میره. ثریا به دیدنش آمده. زن دومش.  میگه نمیذارندم بیام داخل. دلواپسشم. میگم بهش حاج خانوم آی سی یو ملاقات ممنوعه. میگه تو رو خدا فقط چند لحظه. میگم گان بپوشه یه دقیقه ببینتش. میاد داخل اتاق. دستاشو میگیره تو دستش. چشمای مش ممد میلرزه. بهش میگم مش ممد ببین کی اومده! با چشمای نیمه باز سرشو بر میگردونه سمت صدا. ثریا میگه منم ثریا! پیرزن سلامت را رساند مش ممد! مش ممد اما در پنج سالگی به سر می بره. می خنده و بعد صدای گریه در میاره. ثریا میگه: چشماتو باز کن! پیرمرد میگه: پاهاتو دراز کن! و میخنده.. ثریا لبخند میزنه و میگه تو خونه هم همش شوخی میکنه! لبشو میاره کنار گوش مش ممد و میگه منو بیشتر دوس داری یا مرواریدو؟!

و ریز میخنده. لب های مش ممد تکون میخوره. میگه: ثریا؟

ثریا میگه: ها بله! منم! بگو که دوستم داری!

گوشه ی لبش میاد بالا. به زمزمه میگه دوستت دارم ثریا! و از هوش میره. ثریا میخنده و گریه میکنه. بهش میگم اعتراف گرفتی ازشا حاج خانوم! اشکاشو با گوشه ی روسری پاک میکنه و میگه مروارید هم زن خوبی بوده براش. اونو هم خیلی دوس داره...

۷ نظر ۰۹ دی ۹۸ ، ۱۶:۴۳
صاد

خیلی وقتا تو زندگی موقعیت هایی پیش میاد که آدمو درگیر می کنه و هر آنچه از تجربه و فرهنگی که باهاش بزرگ شدی و عقایدت هم بیاری وسط باز هم تشخیص درست و غلط برات سخت میشه. اما ماهیت اون تصمیم عوض نمیشه و باید زود باشی!

دو روز پیش که رفتم بیمارستان شیفت عصر بودم. یکی از مریضایی که بهم دادن خانومی بود ۳۷ ساله با سابقه ی بیماری لوپوس و مشکل کلیوی که متاسفانه به خاطر روند بیماری و ضایعه ی عروق مغزی دچار مرگ مغزی شده بود و کاندید پیوند اعضا بود. فضای تلخی بود و خانوادش مرتب گریه می کردن و می رفتن و می اومدن. نماینده تیم پیوند حضور داشت و باهاشون صحبت می کرد و منم تو این فاصله باید با دارو و بقیه اقدامات درمانی وضعیتش رو پایدار نگه می داشتم. فرض کنین فرمانده بدن نیست تنفس با دستگاه انجام میشه و مدام فشار خون تغییر می کنه، دما تغییر می کنه، سیستم انعقادی مشکل پیدا می کنه، سیستم گوارش به هم می ریزه و هزار و یک احتمال اتفاق دیگه هست که می تونه هر کودوم از اون اعضا باارزشی که میتونه به یه آدم دیگه فرصت حیات دوباره بده رو به خطر بندازه. اولش باور نمی کردن و مدام میخواستن مستندات معاینه ی نهایی رو ببینن که خب نماینده ی تیم پیوند بهشون نشون داد و گفت که تصمیم بگیرن. من بالا سر مریض بودم که همسرش اومد داخل. بهش تسلیت گفتم. تشکر کرد و شروع کرد گریه کردن. گفت میتونم باهاش حرف بزنم؟ صدامو میشنوه؟ بهش گفتم من از ایستگاه با مانیتور حواسم هست بهش. چند لحظه تنهاتون میذارم تا راحت باشین. زمان به سرعت سپری می شد. چند دقیقه بعد اومد بیرون و رضایت داد. اومدیم سریع کارهای انتقالش رو انجام بدیم که گفت: ولی می خوام بین اعلام مرگ مغزی و زمان رضایت ما یک مقدار فاصله بیوفته تا اینجوری به مرحوم ادای احترام کرده باشیم! و صحبت های ما هم جواب نداد. تا آخر شیفت که مریضو تحویلش دادم به شیفت بعد خونریزی معده به هم زد که سریع شستشو دادیم و دارو جدید براش شروع کردیم. نمونه خون جدید فرستادیم‌ که هموگلوبینش اومده بود پایین. مسیر تنفسیش پر از ترشحات و خلط خونی بود که با دستگاه کشیدیم بیرون. داروهای کنترل کننده ی جدید گذاشتیم براش و کلی کار دیگه که بمونه. من جز این مریض که اهل فن میدونن اسکورش سه بود، یه مریض دیگه هم داشتم با اسکور دوتا بالاتر! با مشکلات کلیوی و اچ بی اس مثبت! 

مریض ما فردای اون روز عصر منتقل شد به پیوند و خداروشکر کبدش و قلبش شرایط اهدا رو داشت اما هیچکس نمیدونه چه ۲۴ ساعت پر فشاری بود برا همه. جدای از هزینه هایی که متوجه خودشون شد و ... 

من نمی خوام قضاوت کنم. میدونم که تصمیم گیری سخته. اما چون این عبارت رو چند بار شنیدم می خوام یه چیزی بگم. شنیدم که گفتن نمی خوایم بگن تا اعلام شد رضایت دادیم که تیکه تیکه بشه!

مگه ما تو فرهنگمون مثلا بحث شهادت رو نداریم؟ مگه اون در خطر همین لفظ تیکه تیکه شدن نیست؟ مگه اونم آگاهانه نیست؟ چرا اون والا و این مذمومه؟ این که حداقل به صورت عینی موجب یه حیات دوباره هست. و عین احترام به عزیزمون و خاطراتشه. حتی یه جورایی به خودش هم حیات دادیم وقتی با تصمیم به موقع بدونیم که قلبش مثلا قراره ده سال دیگه بزنه... 

انشالا که هیچکس تو این شرایط سخت قرار نگیره اما اگه روزی خدایی ناکرده نزدیک به چنین وضعیت هایی بودین این حرفامو یادتون بمونه... 

۴ نظر ۲۱ آذر ۹۸ ، ۱۹:۵۷
صاد

من مدت هاست که چیزی ننوشته ام. این اتفاق با این حال افتاده که بی بهره از سوژه هم نبودم. یه جورایی حتی غرق بودم تو اتفاقای مختلف! در همین فاصله که نبودم از اسفند ۹۷ تا الان، چند دوره ی مهم تو زندگیم شروع شد و به پایان رسید. کار تو بخش اورژانس شهر خودمون پر از ماجرا و تجربه، فارغ التحصیلی، سفر به مشهد بعد از چهار سال، محرم مهم امسال، سفر اربعین، تغییر محل زندگیم که آغاز یه ماجراجویی شخصی به حساب میاد و شروع طرح تو بخش ICU شهر جدید. هر کدوم از این ها پر از اتفاق و ماجرا بود و پتانسیل پست های متعدد رو داشت ولی ثبت نشد. تو دوره ای بودم که ترجیح می دادم سکوت رو و راحت بودم باهاش اما نهایتا به نظرم من آدمی نیستم که بتونم زیاد تو سکوت بمونم :) 

با این که بدقول شدم پیشتون اما حداقل قول سفرنامه ی اربعین رو بهتون می دم. چون در این مورد خاص یک علاقه ی قلبی از اول وجود داشت که جایی، ردی از اونچه بهم گذشته در اولین سفر کربلا باقی بذارم ...

 

لازم به ذکر هست که دم هر کی گذرش به این خونه می افته گرمِ گرم.

مشتی هستین :)

 

۴ نظر ۰۶ آذر ۹۸ ، ۱۷:۵۰
صاد

من شما رو نمی دونم اما زمانی می فهمم عاشق شده ام، که او بخندد و من بسَّنی توی دستم آب شود. :)

۳ نظر ۱۳ آبان ۹۸ ، ۱۹:۴۲
صاد