صادانه

مثل تیکه های خامه ی یخ زده وسط بستنی اسکوپی :)

صادانه

مثل تیکه های خامه ی یخ زده وسط بستنی اسکوپی :)

۱۲ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

سرندیپیتی: احمد وبلاگت خیلی سرده.
من: حالا قراره براش بخاری بخرم! هعععععععع D:
سرندیپیتی: زهرمار! منظورم اینه که یعنی مثلا ببین خطای دورش رو. اینا رو یه رنگ شاد بذار واسش خب. مثلا نارنجیش کن! 
من: باشه عصری میرم دو تا اسپری رنگ میخرم کارت نباشه!! هععععععععع D:
سرندیپیتی: خیلی بیشوعوری!! :/ بابا خب لا اقل یه عکسی چیزی بزن یه گوشه ی این بی صاحاب شده!! 
من: برو میخ و چکش و چارپایه رو از تو آشپزخونه بیار یه تابلو خوشکل گرفتم همین الان یاحسینش کنیم! 
سرندیپیتی: پسره ی سَبُکِ متحجر :/ 
من: D:


 

۱۰ نظر ۳۱ تیر ۹۷ ، ۱۷:۱۲
صاد

امروز صبح رفته بودم پامو گچ بگیرم. اینترنتی نوبت معاینه گرفته بودم که لازم نباشه صبح کله ی سحر برم تو صف طویل نوبت! باید تا قبل از ساعت 8 و نیم هزینه ی ویزیت رو پرداخت می کردیم وگرنه نوبتم حذف می شد! ساعت نه بدو بدو بدون صبحانه خودمو رسونده بودم اونجا و با اصرار نوبت رو سیو کردم! درمانگاه بیمارستان حسابی شلوغ بود و من با عصا آروم آروم رفتم رو یکی از صندلی ها بنشینم منتظر تا نوبتم بشه و برم داخل. تلویزیون بزرگ سالن انتظار رو شبکه ی نمایش بود و داشت فیلم سینمایی استالینگراد رو پخش می کرد! حالا محیط خودش تنش داشت به اندازه ی کافی، اینام یک فیلم پر از صحنه های جنگ و درگیری و خون و خون ریزی رو گذاشته بودن برا ملت پخش بشه! چین و چروک های صورتم با هر شلیک بازیگر نقش اول فیلم عمیق تر می شد(!) که از گوشه ی چشمم یه مادر جوون رو دیدم که چند ردیف جلوتر از من رو صندلی نشسته بود و نوزادشو گرفته بود بغلش. خم شده بود رو بچش و صورتش رو تو ده سانتی متری بچه نگه داشته بود و هر از چند ثانیه آروم گونه و دست و شکم بچش رو می بوسید :) من یه لحظه حس کردم تمام درد پامو گرسنگی و صحنه های استالینگراد از ذهنم پاک شد! کوچولوی مورد نظر هم با چشمای باز و بی حرکت فقط مامان رو نگاه می کرد که براش می خنده و آروم باهاش حرف می زنه. آرومه آروم. فیلمو ول کرده بودم و فقط به اینا نگاه می کردم که جزیره ی آرامش بودن توی اون بازار شام :)
نیم ساعت بعد مجددا یک حرکت مشابه دیگه رو دیدم! انگار که یک جور ویروس خوش آیند بود که منتشر می شد! یک آقای جوون قد بلند، بچه ی چهار ماهشو تو بغل گرفته بود و منتظر وایساده بود تو صف. همون موقع برق رفت و دکتر ارتوپد اعلام کرد که کامپیوترش خاموشه و نمیتونه عکس های رادیولوژی رو ببینه! ملت ریختن به هم و داد و بیداد که این چه وضعیه آخه معطلمون کردین فلان! بعد اون وسط سر این کوچولو رو گردنش گیر نمی کرد و هی آروم خم می شد سمت سر باباش! باباهه هم هر سری بر می گشت یه ماچ قشنگ و آروم می گذاشت رو لپ بچش :) نمیدونم کس دیگه ای هم این صحنه ها رو دید اون وسط یا نه اما هر کسی که دید قطعا یه قُلُپ گنده از آرامش و حس خوب نصیبش شد :)
     

۳ نظر ۳۰ تیر ۹۷ ، ۲۳:۳۷
صاد

بهش می گم: ببین فارغ از قصه ی رفاقت، تکِ دل دل تره یا بی بیِ دل؟! 
می گه: کوتاه بیا نصف شبی! 
می گم: نه حالا مثلا! 
می گه: هیچ کودوم! دل اگه تک باشه نقشش رو هیشکی نمی بینه! خاکی و خُلیِ! من رد عشقی که تو تکِ خشت هست، تو هیچ ورقی نمی بینم! 


مهمان شنوای امشب صادانه باشید :

ببین! لا تسألی: تُحبُّنی؟ کنت ولا أَزالْ.. 


 




 


 

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۷ ، ۲۳:۱۷
صاد

دامن سفید پوشیده است. شلنگ تخته می اندازد به سمت گندم زار. آن رو به رو جایی که دشت تمام می شود، پشت گندم ها دره ای عمیق است. فریاد می زنم اما انگار نمی شنود. میان گندم ها گم می شود و دیگر نمی بینمش. روی زانوهام سقوط می کنم. صدای خنده اش در دشت می پیچد...
 

 




پ.ن: شعر این قطعه رو قیس بن مُلَوَّح بن عامر سروده.
شاعر عرب که از عشق عامریه (لیلی) ، مجنون شد...



 

۱ نظر ۲۸ تیر ۹۷ ، ۲۲:۲۵
صاد

دیروز صبح تو دفترچه یادداشتم چنتا کار رو برای آخر هفته م مشخص کردم که انجام بدم و دقیقا عصر همون دیروز، ده دقیقه مونده به پایان تایم سالن فوتسال پام برای سومین بار در زندگی پیچ خورد و کل اون برنامه ها مالید! فقط توی یک لحظه! رفتیم بیمارستان فرشاد تریاژ بود و کمی گرخید! گفت پس چه شده است؟ گفتیم توپ رو رد کردیم خودمان را نه! اینترن مقیم فرمودند عکس بگیرید و آیید! گفتیم باشد! مهدی رفت ویلچر پیدا کنه تو اسکرین نداشتن رفت از جراحی3  بلند کرد اومد D: از آن جایی که جوانان ما از کمبود تفریحات سالم رنج می برند سبُک بازی شان گل کرد و طول بیمارستان را با حرکات نمایشی با ویلچر و من طی کردند -___- رفتیم رادیولوژی و کاشف به عمل اومد که تاریخ دفترچه ام گذشته :/ گفتم خب پس دکتر چرا توش نوشت؟ مهدی گفت: خب خوابش می اومد بنده ی خدا! از آنجایی که حق آب و گل داشتیم و جوانی مان را در آن راهرو های کوتاه قد سپری کرده بودیم کارمان را راه انداختند و گفتند فردا دفترچه تان را درست کنید بیارید. گفتیم به دیده! عکس گرفتیم و چیزی مان نبود! تشخیض کش آمدگی دادند و راهی مان کردند. از آن جایی که لیو این دِ مومنت! گفتیم یعنی همینجور برویم خانه ؟ روا بود؟ شایسته نیست خشک و خالی. باید پاره نشدن تاندونمان را جشن بگیریم!  فلذا رفتیم کبابی محل و جوجه خوردیم! بسیار چسبید.
دیشب درد شدیدی داشتم و مسکنی که فکر می کردم خانه داریم و به دکتر گفتم ننویسد هم اکسپایر شده بود! اما با این حال خنده ام گرفته بود. چون فاصله ی حرف های اون پست و اتفاقات این پست کمتر از 48 ساعت بود! در علم شیمی تغییر حالت های ماده مطالعه می شود اما مطالعه ی اتفاقاتی که از هر واکنش شیمیایی آنی تر است، به نظر چالش پیش روی انسان مدرن امروز می تواند باشد! خیلی هم بامزه تره تازه!

پ.ن: گمشده ای رو پیدا کردم...
شاید برای یقین پیدا کردن لازم باشه که برنامه ی یک سفر کوتاه رو بچینم...

۳ نظر ۲۷ تیر ۹۷ ، ۱۸:۱۸
صاد

داخل تاکسی همه چیز تمیز و مرتب بود. روی آینه ی جلو نوشته بود: از چه ساکت نشسته ای صلواتی بفرست! و بغلش هم عکس دو شهید که چند سال قبل ماجرا های زندگی شان را خوانده بودم، چسبانده بود. میل مسخره ای داشتم که خودم را به ندانی بزنم و از ارتباط پیرمرد با عکس ها سوال بپرسم. سن وسالش به پدرشان می خورد. اما سکوت کردم. غروب بود. صدای اذان از رادیو ماشین شروع به پخش شدن کرد. ازش پرسیدم بعد از مقصدی که گفته بودم مسیرش کجاست؟ خندید و گفت: بعدش می رم معلم. مسجد گوهرشاد. دیگه کار تعطیل! از جایی که می خواستم برم فاصله داشت اما دلم نمی خواست از ماشینش پیاده شوم. انگشت اشاره اش را به سمت رادیو گرفت و گفت: نمیگه چنتا سرویس بردی بهم. میگه حی علی خیر العمل! و باز با همه ی دندان های قد و نیم قدش خندید. سرم را تکان دادم و از توی آینه برایش لبخند زدم .


پ.ن: روزها پشت سر هم طی می شوند. من از آن چرخه ی ملال انگیز گذشته فاصله گرفته ام و حالا پشت سر هم کار می کنم و درس می خوانم و به این فکر می کنم که صاد در 30 سالگی باید کجای دنیا باشد. آینده نگری چیز بدی نیست اما آدم باید حواسش باشد که همیشه این احتمال وجود دارد که یک نگاه، یک عطر و یا یک اخلاق حسنه (!) ، ممکن است همه چیز را به هم بریزد. به پیرمرد راننده فکر می کنم. به این که چقدر وجودش به همه چیز اطراف رنگ می داد. به این که شاید همه ی این برنامه ریزی ها و تلاش ها اگر هدف قرار بگیرند، هیچ بعید نیست که راه را به بیراهه تبدیل کنند. به این که نباید غرق شوم داخلشان..
امروز مثل همه ی روزهای دیگر تمام شد و من در واپسین دقیقه های دوشنبه، تنها، در اولین کافه کتاب شهر نشسته ام. صاحب کافه مهربان است. وقتی بهش می گویم که گلویم درد می کند و فقط چای می خورم، بهم لبخند می زند و می گوید چشم. چشمم را که باز می کنم کنار چای برایم نبات و آبنبات اکالیپتوس گذاشته. می گوید : گفتم شاید برای گلوتان خوب باشد :) 
تشکر می کنم و ذوق اتفاقی ست که با دیدن رنگ تیره ی آبنبات، رخ می دهد! 

۰ نظر ۲۶ تیر ۹۷ ، ۰۷:۲۵
صاد

 از عادت های مضر و روی اعصاب من مکرر شنیدن چیزی ست که دوستش می دارم. آن قدر گوش می دهم، آنقدر گوش می دهم که قطره های تف خواننده بچسبد به گوش هایم!
شنوای امشب صادانه ازین قماش است...

من فکر می کنم که بدون خیال، رویا و حماقت، هیچ منطقی در انسان شکل نمی گیره و ذره ای ارزش نخواهد داشت.
رویا سن و سال نداره، خجالت نداره، و با احترام به هر نظر مخالف، باید بگم : شات دِ پاک آپ (ترجمه: دهان خود را بشوی!) اند اینجوی :)

 

 
 


 

پ.ن: با دوچرخه ی کوهستان باید رکاب زد جاده های پر از درخت رو. قدیما بهش می گفتن مالرو! برای پسرک 15 ساله یک مسیر هیجان انگیزه تا پالرمو. تا کوه پله گرینو. رفتن تا خورشیده..


 

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۷ ، ۰۱:۵۹
صاد