صادانه

مثل تیکه های خامه ی یخ زده وسط بستنی اسکوپی :)

صادانه

مثل تیکه های خامه ی یخ زده وسط بستنی اسکوپی :)

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

مدت زیادی ست که به خاطر مشغله های زیاد و شیفت های پشت سر هم، در انتهای روز، تنها جسم نیمه جانم را به خانه می کشم و می خوابم چنان که گویی این جسم هرگز بیدار نبوده است! و باز فردا روز از نو! تکرار این چرخه ی منحوس سبب شده که حس ترک خوردگی درونی کنم و به سان دیوانه ای بی محابا هر سو بنگرم به دنبال آب حیاتی مروح جانی چیزی! مدت هاست کتاب غیر درسی نخوانده ام و این آزارم می دهد. تلاش کردم کتاب هایی را که نخوانده بودم بیرون آورده و بخوانم اما نمی شود. نیاز به گرم کردن دارم! به این فکر کردم که شاید بهتر باشد با یک مجموعه شعر حال خوب کنِ شگفت زده کنِ دل به بهار برندِه آغاز کنم. 

حال سوالم از شما این است که چنین کتابی را سراغ دارید؟


پ.ن: شعر نو درست و حسابی ترجیحا زمان یوشیج این ها ،سبک های نزدیک به یاسر قنبرلو و فاضل نظری به سلیقه ام نزدیک تر است.   

۳ نظر ۲۸ مهر ۹۷ ، ۱۴:۵۱
صاد

می پرسه : هواشناسی کسی نیست؟! 
کسی جواب نمی ده. در ماشین رو می بنده. می خنده و میگه: آخ جون! زودتر می رسیم خونه پیش عیال :) 
مردی با لباس آبی روی صندلی شاگرد مینی بوس نشسته و صفحه ی گوشی اش را بالا و پایین می کند. نمی شناسمش. یک بار توی بخش ترخیص بیمارستان اونور دیدمش. وسط راه یهو میگه: آخ آخ آخ میبینی تو رو خدا! و با دستش به صفحه ی گوشیش اشاره می کنه. می گیم : نه نمیبینیم دوره! میگه : قیمت آهن باز رفته بالا! 
راننده مون میگه: خب بره بالا! به حال ما که فرقی نداره. منتظرم شروع کنه به ناله کردن و غر زدن که ما طبقه ی ضعیف و محرومیم و اینا برا پولداراست و اینا. ادامه می ده: ما با یه لقمه نون هم سیر میشم. حالا یه لقمه نون و مرغ باشه یا یه لقمه نون و بادمجون! این وسط مسطا اگه تونستیم یه پرایدم می خریم. اگرم نتونستیم، بازم طوری نیست. الهی شکر :)

به زور سی و دو سه سالشه آقای سرویس بیمارستان. صادقانه و بی تعارف همه ی خستگیم در رفت.

 

۲ نظر ۲۰ مهر ۹۷ ، ۰۰:۱۶
صاد

دست تکون می دم می گم: شهدا! 
چند متر جلوتر می ایسته. اسکناس ده تومنی رو توی مشتم فشار می دم و میرم لب پنچره. میگم: معذرت می خوام من ده تومنی دارم. پول خرد دارین؟ اخماشو می کنه تو هم و بهم میگه: پسر جون! وقتی راننده تاکسی جلو مسافرش ترمز زد ینی دیگه مهمون اون تاکسیه! جورش می کنم برات. بپر بالا! 
مرددم که الان دعوام کرد یا چی! لبخند می زنه و میگه : معطل چی هستی؟ بیا بالا دیگه! 
تو مسیر بهش توضیح می دم که بعضی وقت ها که پول خرد ندارم راننده ها بد خلق می شن و گله می کنن، منم بنا به عادت قبل از سوار شدن این سوال رو می پرسم. همینجور که به جلوش نگاه می کنه میگه: هر شغلی مرام و مسلک خودش رو داره. اونی که بیاد توش و حواسشو جم نکنه، اشتباهیه..




 

۴ نظر ۱۴ مهر ۹۷ ، ۱۹:۱۷
صاد