صادانه

مثل تیکه های خامه ی یخ زده وسط بستنی اسکوپی :)

صادانه

مثل تیکه های خامه ی یخ زده وسط بستنی اسکوپی :)

داخل تاکسی همه چیز تمیز و مرتب بود. روی آینه ی جلو نوشته بود: از چه ساکت نشسته ای صلواتی بفرست! و بغلش هم عکس دو شهید که چند سال قبل ماجرا های زندگی شان را خوانده بودم، چسبانده بود. میل مسخره ای داشتم که خودم را به ندانی بزنم و از ارتباط پیرمرد با عکس ها سوال بپرسم. سن وسالش به پدرشان می خورد. اما سکوت کردم. غروب بود. صدای اذان از رادیو ماشین شروع به پخش شدن کرد. ازش پرسیدم بعد از مقصدی که گفته بودم مسیرش کجاست؟ خندید و گفت: بعدش می رم معلم. مسجد گوهرشاد. دیگه کار تعطیل! از جایی که می خواستم برم فاصله داشت اما دلم نمی خواست از ماشینش پیاده شوم. انگشت اشاره اش را به سمت رادیو گرفت و گفت: نمیگه چنتا سرویس بردی بهم. میگه حی علی خیر العمل! و باز با همه ی دندان های قد و نیم قدش خندید. سرم را تکان دادم و از توی آینه برایش لبخند زدم .


پ.ن: روزها پشت سر هم طی می شوند. من از آن چرخه ی ملال انگیز گذشته فاصله گرفته ام و حالا پشت سر هم کار می کنم و درس می خوانم و به این فکر می کنم که صاد در 30 سالگی باید کجای دنیا باشد. آینده نگری چیز بدی نیست اما آدم باید حواسش باشد که همیشه این احتمال وجود دارد که یک نگاه، یک عطر و یا یک اخلاق حسنه (!) ، ممکن است همه چیز را به هم بریزد. به پیرمرد راننده فکر می کنم. به این که چقدر وجودش به همه چیز اطراف رنگ می داد. به این که شاید همه ی این برنامه ریزی ها و تلاش ها اگر هدف قرار بگیرند، هیچ بعید نیست که راه را به بیراهه تبدیل کنند. به این که نباید غرق شوم داخلشان..
امروز مثل همه ی روزهای دیگر تمام شد و من در واپسین دقیقه های دوشنبه، تنها، در اولین کافه کتاب شهر نشسته ام. صاحب کافه مهربان است. وقتی بهش می گویم که گلویم درد می کند و فقط چای می خورم، بهم لبخند می زند و می گوید چشم. چشمم را که باز می کنم کنار چای برایم نبات و آبنبات اکالیپتوس گذاشته. می گوید : گفتم شاید برای گلوتان خوب باشد :) 
تشکر می کنم و ذوق اتفاقی ست که با دیدن رنگ تیره ی آبنبات، رخ می دهد! 

۰ نظر ۲۶ تیر ۹۷ ، ۰۷:۲۵
صاد

 از عادت های مضر و روی اعصاب من مکرر شنیدن چیزی ست که دوستش می دارم. آن قدر گوش می دهم، آنقدر گوش می دهم که قطره های تف خواننده بچسبد به گوش هایم!
شنوای امشب صادانه ازین قماش است...

من فکر می کنم که بدون خیال، رویا و حماقت، هیچ منطقی در انسان شکل نمی گیره و ذره ای ارزش نخواهد داشت.
رویا سن و سال نداره، خجالت نداره، و با احترام به هر نظر مخالف، باید بگم : شات دِ پاک آپ (ترجمه: دهان خود را بشوی!) اند اینجوی :)

 

 
 


 

پ.ن: با دوچرخه ی کوهستان باید رکاب زد جاده های پر از درخت رو. قدیما بهش می گفتن مالرو! برای پسرک 15 ساله یک مسیر هیجان انگیزه تا پالرمو. تا کوه پله گرینو. رفتن تا خورشیده..


 

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۷ ، ۰۱:۵۹
صاد

صدای عقربه ی ساعت مچی آبی وقتی اتاق ساکت باشه، خیلی بلند به نظر می رسه. آدم احساس می کنه تو این اتاق خفن هاست که دیواراش رو با شونه تخم مرغ پوشوندن. صفحشو که نگاه کردم دیدم از تاریخ روزی که سرمو تو دیوار می کوبیدم از سردرگمی، یک ماه گذشته و من مشغول پیش بردن چهار کار همزمان به جز روند بیمارستان و درس خوندنم هستم :| جهت ثبت در تاریخ می نویسم که به شدت این پر کاری حالمو خوب می کنه و به به :)

پ.ن : دنیا رو بغل می کنم. احمقه اونی که به کمر خم شده اهمیت بده بابا D:

 

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۷ ، ۱۰:۴۸
صاد

دو حالت بیشتر نداره !
یا میشیم الگو یا آینه ی عبرت
انتخاب با خودمونه


پ.ن : تف به دوتاش -______-


 

۲ نظر ۱۲ تیر ۹۷ ، ۱۱:۳۶
صاد


بنا به یه عادت قدیمی هر از گاهی یه موسیقی که خودم دوستش دارم رو می گذارم اینجا.
از اولین #شنوا ی صادانه لذت ببرین:

 

هشت هفت سال پیش اینا حدودا
همینجور بیخودی گذرم خورد به یک قطعه موسیقی اسپانیایی
شب بود و از قضا، ماجرای این قطعه هم ماه.
مام یه دل نه صد دل شدیم براش. بس که خوب بود la luna.


 


 

 

۲ نظر ۰۹ تیر ۹۷ ، ۰۲:۵۲
صاد

هر روز که از خواب بر می خواست با خود می گفت : امروز باید کاری جدید انجام دهم.
هرگز به فکری قناعت نمی کرد و هوس بازانه به دنبال راه هایی بود که اصلا نپوییده بود!
در این اندیشه بود که عروسک امروز را برای چه کسی خواهد ساخت. آبی به دست و صورتش زد. مسواک زد. فنجان قهوه را سر کشید . صبحانه نخورد. برای کانل از چیزی ریخت که روی بسته اش نوشته شده بود : غذای گربه !
همیشه فکر می کرد اگر کانل صبحانه نخورد آن روز از عروسک جدید خبری نیست. کانل را ناز کرد . برایش کاسه ای شیر گذاشت . حیوان کش و قوسی به بدنش داد و آرام ، انگار پیرزنی بخواهد از اتوبوس پیاده شود ، از روی بالشتک قهوه ای پایین آمد . به ظرف شیر و صبحانه اش نگاهی انداخت . برگشت سمت وی و من باب تشکر دو بار دور پاهایش چرخید.
چهره ی وی از لبخند دور و درازی کش آمد و به طرف در خروجی حرکت کرد .
امروز عروسک جدیدی می ساخت ...

پ.ن: این آخرین روز از تابستون امسال من بود و از فردا اطفال :)
 

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۲۰:۲۰
صاد
 
سلام
 
به این فکر می کنم که چقدر خوبه که اول و آخر هر چیزی مهر باشه. پس در پاسخ به این که دلم میخواد اولین قاب این خونه چی باشه تصمیمم این شد که قدری از چیزی که دوستش دارم رو بشنوین :)


از کلنل حرف میزنم
او عزیز من است ...

 

 

 

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۷ ، ۱۳:۵۸
صاد