وی!
هر روز که از خواب بر می خواست با خود می گفت : امروز باید کاری جدید انجام دهم.
هرگز به فکری قناعت نمی کرد و هوس بازانه به دنبال راه هایی بود که اصلا نپوییده بود!
در این اندیشه بود که عروسک امروز را برای چه کسی خواهد ساخت. آبی به دست و صورتش زد. مسواک زد. فنجان قهوه را سر کشید . صبحانه نخورد. برای کانل از چیزی ریخت که روی بسته اش نوشته شده بود : غذای گربه !
همیشه فکر می کرد اگر کانل صبحانه نخورد آن روز از عروسک جدید خبری نیست. کانل را ناز کرد . برایش کاسه ای شیر گذاشت . حیوان کش و قوسی به بدنش داد و آرام ، انگار پیرزنی بخواهد از اتوبوس پیاده شود ، از روی بالشتک قهوه ای پایین آمد . به ظرف شیر و صبحانه اش نگاهی انداخت . برگشت سمت وی و من باب تشکر دو بار دور پاهایش چرخید.
چهره ی وی از لبخند دور و درازی کش آمد و به طرف در خروجی حرکت کرد .
امروز عروسک جدیدی می ساخت ...
پ.ن: این آخرین روز از تابستون امسال من بود و از فردا اطفال :)