صادانه

مثل تیکه های خامه ی یخ زده وسط بستنی اسکوپی :)

صادانه

مثل تیکه های خامه ی یخ زده وسط بستنی اسکوپی :)

ولی با عشق ممکن است تمام محال ها...

دوشنبه, ۹ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۴۳ ب.ظ

لحظه ای سی و پنج سال، لحظه ای پنجاه و پنج سال و مواقعی که بیشتر می فهمد می گوید که هشتاد و هفت سال دارد. پیرمرد افغانستانی چوپان روزگاران دور و بیمار فعلی بخش ماست با لخته ای اندازه ی پرتقال توی سرش. دو زن دارد. مروارید خانم و ثریا خانم. از ظهر سطح هوشیاریش پایینه و جوابمون رو نمیده. فقط هر از گاهی به هوش میاد. داد میزنه چرا منو بسته اید؟ من دیوانه نیستم.. و از هوش میره. ثریا به دیدنش آمده. زن دومش.  میگه نمیذارندم بیام داخل. دلواپسشم. میگم بهش حاج خانوم آی سی یو ملاقات ممنوعه. میگه تو رو خدا فقط چند لحظه. میگم گان بپوشه یه دقیقه ببینتش. میاد داخل اتاق. دستاشو میگیره تو دستش. چشمای مش ممد میلرزه. بهش میگم مش ممد ببین کی اومده! با چشمای نیمه باز سرشو بر میگردونه سمت صدا. ثریا میگه منم ثریا! پیرزن سلامت را رساند مش ممد! مش ممد اما در پنج سالگی به سر می بره. می خنده و بعد صدای گریه در میاره. ثریا میگه: چشماتو باز کن! پیرمرد میگه: پاهاتو دراز کن! و میخنده.. ثریا لبخند میزنه و میگه تو خونه هم همش شوخی میکنه! لبشو میاره کنار گوش مش ممد و میگه منو بیشتر دوس داری یا مرواریدو؟!

و ریز میخنده. لب های مش ممد تکون میخوره. میگه: ثریا؟

ثریا میگه: ها بله! منم! بگو که دوستم داری!

گوشه ی لبش میاد بالا. به زمزمه میگه دوستت دارم ثریا! و از هوش میره. ثریا میخنده و گریه میکنه. بهش میگم اعتراف گرفتی ازشا حاج خانوم! اشکاشو با گوشه ی روسری پاک میکنه و میگه مروارید هم زن خوبی بوده براش. اونو هم خیلی دوس داره...

۹۸/۱۰/۰۹
صاد

نظرات  (۷)

۰۹ دی ۹۸ ، ۱۶:۵۶ ویرا بانو

الهی دلم برا ثریا سوخت ♥♥♥

و چقدر سخته واسه یه زن بدونه مرد زندگیش یکی دیگه رو بیشتر از اون دوست داره:|

پاسخ:
نگفت که بیشتر دوست داره. بعد ازین که بهش گفت دوستت دارم ثریا برگشت گفت البته مروارید رو هم دوست داره :) 
این صداقت و انصاف ثریا برام قشنگ بود
ندیده بودم این مدلی :) 
ولی ثریا میخنده و گریه می کنه دقیقا حس منم همین بود.
پاسخ:
این عشقه :)
۱۰ دی ۹۸ ، ۱۲:۰۹ ویرا بانو

آها من بد خوندم :)

ولی مگه میشه دو نفر رو به یه اندازه دوست داشت؟

پاسخ:
نمیدونم 
شاید اونم نمی دونست ولی منصفانه شاکر علاقه ای بود که پیرمرد تقسیم می کرد..
روز تون مبارککک
پاسخ:
خیلی ممنون فامس :)

 آخِی :)

گاهی پنج سال، گاهی سی و پنج سال، گاهی پنجاه و پنج... یاد پدربزرگ خدابیامرز خودم افتادم. ولی سخت ترین وقتش اینه که دستشو بگیری و تو چشماش نگاه کنی و هیچ ایده ای نداشته باشه که کی هستی.  

خوبه که اسم ثریا به زبونش اومد. 

پاسخ:
من برق شادی رو تو چشمای ثریا دیدم :)
۱۲ دی ۹۸ ، ۱۶:۴۸ ربولی حسن کور

سلام

لابد فردا مروارید خانم اومد ببیندش!

پاسخ:
سلام و رحمت اله :)
مروارید پیرزن بود و زمینگیر . سلام و بوسه ی گرم فرستاده بود برای مش ممد :)
۱۲ دی ۹۸ ، ۱۹:۳۱ آرزوهای نجیب (:

روزتون با تأخیر مبارک (:

پاسخ:
خیلی حس قشنگی داشت ابراز لطفتون :)
ممنونم 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">